محمدعلی داوطلب پاسدار بازنشسته سپاه است. با وجود اینکه دوران خدمتش به کشور پایان یافته، اما هنوز خود را بازنشست نکرده و به مردم دیارش خدماترسانی میکند. به دلیل دارا بودن سواد عمومی بالا، بارها از او دعوت شده است در تعطیلات نوروز به عنوان مبلغ راهنما در اردوهای راهیان نور حضور داشته باشد. اکنون سالهاست که در دانشگاه ها، ادارات، سازمانها و مدارس استان خراسان رضوی سخنرانی میکند. در بیشتر مناسبتها، به صورت مناسبتی سخن میگوید.
او با مسائل و پدیدههای اجتماعی آشنایی دارد و سالها در این حوزه فعالیت داشته است. او حدود ۱۲ سال است که در زمینههای مختلفی نظیر طرحهای تحقیقی مرتبط با نحوه زندگی زنهای خیابانی و دختران فراری پژوهش میکند. وی مدتی را هم به عنوان پژوهشگر و محقق زندگینامه شهدا با بنیاد حفظ آثار سپاه همکاری داشته است. اطرافیان، آقای داوطلب را بیشتر با کتاب میشناسند، زیرا از هر فرصتی برای مطالعه و به روز کردن اطلاعات خود استفاده میکند. آنچه در ادامه میخوانید ماحصل گفتوگوی ما با این فعال فرهنگی است که مدتهای زیادی است با درد جانبازی خود مأنوس شده است.
در سال ۱۳۳۹ در یکی از روستاهای فریمان به نام درخت بید به دنیا آمدم. پدرم روستازاده و روحانی بود؛ البته، چون در حوزه علمیه تحصیل میکرد، در مشهد سکونت داشت. بعد از برخوردهای تند رژیم با روحانیت، پدرم به این روستا میرود. او دوبار ازدواج کرد که از همسر نخست خود ۴ فرزند داشت که اکنون تنها یکی از آنها در قید حیات است. از مادرم نیز صاحب ۷ اولاد شد که ۶ تا از آنها یعنی ۳ دختر و ۳ پسر باقی ماندهاند.
پدرم با توجه به اینکه لباس روحانیت داشت در چندین روستا، مکتبدار بود. بعد از اینکه طرح انجمن ایالتی و ولایتی از سوی رژیم وقت در روستاها اجرایی شد قوانین امروزی به روستاها راه پیدا کرد. از جمله اقداماتی که در روستاها انجام شد، تأسیس مدرسه به سبک جدید بود که در راستای آن مکتبخانهها از سوی حکومت تعطیل و مدارس ساخته شد. پدرم که چندان به شیوه جدید آموزش تمایل نداشت، ما را در مدرسه ثبتنام نکرد و در سال ۱۳۴۶ ما را به شهر فرستاد و خودش هم یک سال بعد، پیش ما آمد.
پدرم با تحصیلات امروزی خیلی موافق نبود، اما من خاطرات شیرینی از تحصیل کنار پدرم به یاد دارم، زیرا نزد او به شیوه مکتبخانهای درس خواندم و نوشتن را هم از پدرم یاد گرفتم. شیوه مکتبخانه به این شکل نیست که از همان نخست حروف الفبا را آموزش دهند. ابتدا قرآن را فرا میگرفتیم و سپس هجی، روانخوانی و تجوید آموزش داده میشد و در نهایت فارسیخوانی شروع میشد. من کتابهای زیادی از جمله عاق والدین، شاهنامه، هفت پیکر نظامیگنجوی و ... را با پدرم خواندم، یعنی او این کتابها را درس میداد. او میخواند و ما تکرار میکردیم. آنقدر میخواند که ما در خواندن آنها روان میشدیم.
بعد از خواندن، نوشتن را به من یاد داد که آن هم به شیوه سرمشق بود. از دفتر خودش برگهایی را جدا میکرد. آن زمان خودکار نبود، با چاقو مدادی که در دستش بود نصف و سر آن را تیز میکرد و آن مداد را به دستم میداد. نخستین سرمشقی که به من داد این بود: «قلم ترجمان بزرگان بود، قلم بهتر از تیغ بران بود، هر آنکس ندارد نشان قلم، به مثل خر زیر پالان بود، قلم گفتا که من شاه جهانم، قلم زن را به جنت میرسانم»
من از همان هفت سالگی به همراه برادرم، عصرها نزد پدرمان، درس میخواندیم و صبحها هم در کارگاه بافندگی داییمان شاگردی میکردیم تا کار یاد بگیریم
دومین سرمشق من هم «شنیدی که جمشید فرخ سرشت/به سرچشمه آمد به سنگی نوشت/که دنیا ندارد به کس اعتبار/تو دل را به خوبی دنیا مدار» بود. شاید آن زمان خیلی معنی این سرمشقها را متوجه نمیشدم، اما اکنون که پدر شدم و چندین فرزند را بزرگ کردم میفهمم که پدرم علاوه بر نوشتن میخواست روش زندگی و خیلی چیزهای دیگر را به من یاد دهد.
خاطره دیگری که از او در ذهن دارم این است که هر هفته صبح جمعه، قبل از طلوع آفتاب من و برادر کوچکم را به حرم مطهر رضوی میبرد. همیشه از صحن بست شیخ بهایی وارد حرم میشدیم. خودش پایین پای حضرت مینشست و به ما میگفت دور ضریح ۷ دور بزنید و بیایید که برایتان زیارتنامه بخوانم. این نوع روش تربیتی پدرم، ما را با حرم انس داد و فضای حرم در ذهن ما نقش بست. لذت زیارت در کودکی را هنوز به خاطر دارم. وقتی با برادرم دور ضریح دور میزدیم حسی داشت که هرگز فراموشش نمیکنم.
من از همان هفت سالگی به همراه برادرم، عصرها نزد پدرمان، درس میخواندیم و صبحها هم در کارگاه بافندگی داییمان شاگردی میکردیم تا کار یاد بگیریم. چندسالی به همین منوال گذشت. دو تا از برادرهایم ساکن نجف بودند، در سال ۱۳۵۲، ایرانیهای مقیم نجف و عراق را بیرون کردند و برادرانم به مشهد آمدند و پدرم را مجاب کردند که ما را به مدرسه بفرستد. سن تحصیل عادی ما گذشته بود و به همین دلیل ما در مدرسه بزرگسالان مشغول به تحصیل شدیم. دوره ابتدایی را در مدرسه مدرسی واقع در خیابان طلاب گذراندم. دوره راهنمایی را همزمان با بحبوحه انقلاب، در چهارراه مقدم سپری کردم. دروس دبیرستانی را هم در جبهه خواندم و امتحان دادم. بعد از اینکه جنگ تمام شد، درس طلبگی را خواندم. چندسالی گذشت.
یکی از برادرهایم مرا تشویق کرد که وارد دانشگاه شوم و به این ترتیب در سال ۱۳۷۳ در دانشگاه شهیدباهنر کرمان مشغول به تحصیل شدم و کارشناسی پژوهشگری اجتماعی را دریافت کردم. پس از بازنشستگی از سپاه، در سال ۱۳۹۰، رشته تاریخ تمدن ملل اسلامی را خواندم و مدرک کارشناسی ارشد را کسب کردم، البته در طول دوران نوجوانی و جوانی فعالیت ورزشی هم انجام میدادم. فوتبال بازی میکردم و در دو رشته جودو و کیوکشین به صورت تخصصی فعالیت داشتم.
دوره قرآنی داشتیم که از سوی روحانیان جوان اداره میشد. جزوههای سخنرانیهای دکتر علی شریعتی و شهید مطهری را چاپ میکردند و در دوره میآوردند. این جزوهها بین افراد حاضر در دوره توزیع میشد و از آنها میخواستند، بعد از مطالعه کتاب، آن را برای دیگران توضیح دهند. به نوعی اقدامی شبیه ارائه کنفرانسهای امروزی انجام میشد. نخستین کتابی که به من رسید تا سبک سخنرانی را یاد بگیریم، کتاب «از کجا آغاز کنیم» دکتر شریعتی بود و به این ترتیب از سال ۱۳۵۶، وارد جریان انقلاب شدم. به جرئت میتوانم بگویم که در بیشتر تظاهرات، راهپیماییها، وقایع و حوادث انقلاب در مشهد حضور فعال داشتم و صحنههای بسیاری را از نزدیک دیدم.
بعد از خدمتم احساس کردم با وجود همه مشکلاتی که در کشورم است، باید ادای دِین و تکلیف کنم به همین دلیل وارد بسیج شدم
در سال ۱۳۵۸ به خدمت سربازی مشغول شدم و ۲ سال بعد در حالی که دوران خدمتم رو به اتمام بود، وارد بسیج شدم و از ابتدای سال ۱۳۶۱ به سپاه ورود پیدا کردم. هرچند در ابتدا دوست نداشتم هیچ وقت نظامی باشم، اما در نهایت وارد سپاه شدم. من روحیه خاصی داشتم و جو نظامی برایم سخت و ثقیل بود. زمانی که جنگ شروع شد من در کرمانشاه سرباز بودم. بعد از خدمتم احساس کردم با وجود همه مشکلاتی که در کشورم است، باید ادای دِین و تکلیف کنم به همین دلیل وارد بسیج شدم. بسیجی شدنم زمینه ورودم به سپاه را فراهم کرد. یکی از برادرانم مسبب آشنایی من با سپاه شد و من جذب سپاه شدم و به عنوان پاسدار خدمتم را شروع کردم.
دوبار مجروح شدم. مرحله نخست در سال ۱۳۶۴ بود که در عملیات قادر شرکت کرده بودم. بنا بود سنگر تیرباری را خاموش کنیم. دشمن متوجه شد و از بالای صخره نارنجک روی سرمان انداخت. حس کردم نارنجک در حال انفجار است که از روی صخره پریدم، اما نارنجک روی هوا منفجر شد و به دست و سرم اصابت کرد. از طرفی دنده و کمرم به سنگ خورد و آسیب دید. دومین باری که مجروح شدم شب عملیات والفجر ۸ بود. لشکر ما به فرماندهی حاج اسماعیل قاآنی در نزدیکی خرمشهر حوالی شهرک ولیعصر، عملیات فریب را زودتر از عملیات اصلی انجام دادند. دشمن متوجه عملیات شده بود، زیرا با دشمن فاصله نزدیکی داشتیم.
در واقع حدود ۶۰ متر بیشتر با آنها فاصله نداشتیم و تمام تحرکات ما را رصد میکردند. از ابتدای شب آتش تهیه دشمن روی سر ما آوار شد و نقطه به نقطه را هدف گرفته بود و به نزدیکی ما رسید، به طوری که با خمپاره ۶۰ بچهها را میزد. حدود ساعت ۱۰، من به حالت نظامی روی زمین خوابیده بودم که رمز عملیات را گفتند. بیسیمچی به من گفت: «رمز عملیات رو میگن، نمیخوای گوش کنی؟» بیسیم را از او گرفتم تا گوش کنم، هنوز چند کلمهای گفته نشده بود که خمپاره بین پاهای من اصابت کرد و من با شدت زیادی بلند شدم و به زمین افتادم. از همان خمپاره حدود ۹۶ ترکش در پای من جا خوش کرده است. البته با وجود همه اینها هنوز کمیسیون پزشکی نهایی نرفتم که درصد جانبازیام را مشخص کنند و برای شرکت در دانشگاه فعلا ۳۰ درصد برایم لحاظ شده است و هنوز فرصت نکردهام دوباره به کمیسیون پزشکی بروم.
همزمان با دوران جنگ، شرایطی پیش آمد که در سال ۱۳۶۱ با دختر یکی از آشنایان قدیمی ازدواج کردم. داستان ازدواج ما از این قرار بود که خانواده از من خواست که فقط برای مراسم خواستگاری به تربتجام برویم، برادرزادهای داشتم که در جبهه همرزمم بود و در عملیات مسلم بن عقیل کنار هم بودیم. از من خواست که صبر کنم تا او به مشهد بیاید و شب دامادی مرا همراهی کند. آن زمان، عروسیها به سبک و سیاق امروزی نبود و خارج از تجملات و بریز و بپاش برگزار میشد. به همین دلیل ما مراسم خیلی سادهای گرفتیم. از طرفی، چون در دوران جنگ بودیم، ما هم در جنگ زندگی میکردیم و هم به امور دفاعی از مملکت مشغول بودیم. همزمان با شب عروسی ما، کوچه محل سکونتمان، ۴ شهید داشت به همین دلیل من به همه سفارش کرده بودم که بدون سروصدا در محله و چراغانی کردن آن، مراسم ما برگزار شود.
زمان جنگ، هم مردم درگیر مسائل جنگی بودند و هم مشکلات اجتماعی بسیاری داشتند، اما در عین حال زندگی جریان داشت
به اطرافیانم گفتم وقتی ما از مشهد میآییم در حیاط را باز کنند و ما با خودرو مستقیم وارد شویم تا کسی متوجه نشود. مجلس به همین شکل برقرار شد. حدود ساعت ۸ شب، فردی به خانه ما مراجعه کرد و گفت که با داماد کار دارد. او خبری داشت که از اهالی محله جویا شده بود که خبر را به چه کسی بدهد؟ بزرگان محله به او گفته بودند: «که برو به خود داماد بگو» وقتی رفتم، متوجه شدم یکی از همکارانمان است و خبر شهادت برادرزادهام را به من داد.
مردم کنونی نسبت به زمان قدیم روحیه ضعیفتری دارند و در مقابله با مشکلات خودشان را میبازند. آن زمان جنگ، هم مردم درگیر مسائل جنگی بودند و هم مشکلات اجتماعی بسیاری داشتند، اما در عین حال زندگی جریان داشت و با همه معضلات پیش رو، ناامیدی وجود نداشت، اما حالا گاهی با کوچکترین مشکلات بعضی افراد از همه چیز ناامید میشوند.
همانطور که توضیح دادم، پدرم خیلی در حق من بزرگی کرد و راه و رسم زندگی را به من آموخت، اما من خودم از نقش پدریام خیلی راضی نیستم، زمانی که باید در کنار آنها میبودم و مثل یک پدر پا به پای آنها حرکت میکردم، نبودم. فاصله سنی دختران من با یکدیگر کم است و در یک سن و سال مشابهی رشد کردهاند، ولی من آنطور که باید نتوانستم محبت پدری را به آنها منتقل کنم، زیرا دائم درگیر کار، خدمت یا تحصیل و مسائل تحقیقی بودم؛ البته من از صمیم قلب از آنها راضی هستم. اکنون چندین سال است که من فرصت کافی را به دست آوردهام، اما آنها درگیر مسائل روزمره زندگی هستند.
پدرم خیلی در حق من بزرگی کرد و راه و رسم زندگی را به من آموخت، اما من خودم از نقش پدریام خیلی راضی نیستم، زمانی که باید در کنار آنها میبودم، نبودم
ما در خانوادهمان برنامهای داریم به این صورت که هر شب ساعتی مشخص دور هم جمع میشویم و در یک دورهمیخانوادگی چای میخوریم و همه ما نفری یک آیه قرآن میخوانیم تا فراموش نکنیم که مسلمان هستیم. از طرفی با توجه به فاصله نسلی که بین من و فرزندانم وجود دارد و اینکه من در فضایی متفاوت با روزگار آنها رشد کردهام کمیاختلاف عقیده و سلیقه هم داریم و گاهی وقتی با هم صحبت میکنیم به مسائل مختلف روز که برای من ثابت و قاطع است، ایراد میگیرند، مثل خیلی از جوانان امروزی که از نهادهای گوناگون گله دارند، اما نکته در خور توجه این است که نسل ما با نسل جدید خیلی حرف دارد، اما وسیله ارتباطی نداریم. به این معنا که به دلیل همان تضاد فرهنگی و فضای موجود شرایطی پیش آمده که بین دو نسل فاصله افتاده است و رشد چشمگیر و ناگهانی دنیای ارتباطات این فاصله را محسوستر کرده است.
من همیشه سعی کردهام برای رساندن خود به مسائل روز دنیا مطالعه کنم و به همین دلیل بسیار کتاب میخوانم. البته زمانی که درس میخواندم زمان بیشتری را به مطالعه اختصاص میدادم و بیشتر اوقات برای این کار تنها شب تا صبح وقت داشتم. گاهی همسرم به من که در اتاق دیگری بودم، سر میزد، حالم را میپرسید و تذکر میداد که کمی هم استراحت کنم. کتابهای زیادی داشتم طوری که کتابخانه کاملا پرُ شده بود، اما به مرور زمان بخش زیادی از آنها را اهدا کردم. به عنوان نمونه از طرف آموزش و پرورش به مدرسهای دعوت شدم. در مراسم این مدرسه اعلام کردند که کتاب ندارند و با مشکل کمبود کتاب روبهرو هستند. من حدود ۵ کارتن از کتابهایم که مناسب طلبهها و جوانان بود، را به آنجا اهدا کردم. الباقی را هم هنگام دایر کردن کتابخانه چند روستا با خودم بردم و به آنها دادم.
از سال ۱۳۶۹ به محله کوی امیر آمدیم. قبل از آن در خیابان طلاب در منزل پدری زندگی میکردیم. خانهای تقریبا بزرگ بود که حوض و چندین درخت هم داشت. البته قبل از انقلاب در همان خانه قدیمی۵ خانواده زندگی میکردیم، اما کم کم همه مستقل شدند و تنها دو خانواده در خانه پدری ساکن بودیم. آن زمانی که اینجا آمدیم یک خانواده ۵ نفری بودیم که زمین شهری به ما زمین داد و این خانه را ساختیم.
این محله فضای روستاییِ تازه شهر شده را دارد، یعنی اهالی آن از یک فرهنگ گذشته با سرعت خیلی زیاد شهری شدهاند. خیلی سنتی نیستند و دوست دارند امروزی باشند، اما در همسایهداری آدمهای خیلی خوبی هستند و همسایههای خوبی داریم. قبل از اینکه تالارها باب شوند، دعوتیهایمان را در منازل یکدیگر میگرفتیم و اکنون هم از این ظرفیت گاهی استفاده میکنیم. با هم رفت و آمد داریم و از حال یکدیگر جویا هستیم. به طور کلی در این محله شکل سنتی زندگی و مدرنیته آن ادغام شده است.
ناگفته نماند همسرم در این محله به عنوان خانم مذهبی جایگاه ویژهای دارد و پنجشنبه ابتدای هر ماه در منزلمان مراسم روضه برگزار میشود. یک دهه در فاطمیه و یک مراسم هم در چهل و هشتم دارد. خانه ما حدود ۱۰ سال مکتب خانه بود. همسرم در این محل دوره قرآنی راه اندازی کرد که چندین دوره مربی آورد و بانوان محله در این مکان آموزش میدیدند.